تاريكي... دستي مرا از دنيايي تنگ و تاريك بيرون كشيد و به اين جهان قدم گشودم. من با موهايي سياه، اندامي باريك و چشماني به رنگ شب {سياه} گريه مي كردم......قدم هاي اولم آرام و يكنواخت بود. وقتي زمين مي خوردم بلند نمي شدم. از بچه گي تنبل بودم.......حرف زدم. وقتي فهميدم بايد چگونه حرف بزنم ديگر از اين كار دست برنداشتم......مهدكودك. اولش از اين مكان متنفر بودم ولي بعد با بچه ها آشنا شدم و باز هم حرف زدم.......دختر ديگر چيست؟ من آنها را نمي شناسم.آنها موجوداتي هستند كه موهايشان را شانه،لباس پف دار،كفش پاشنه بلند مي پوشند و عروسك هايشان را بغل مي كنند...... خواندن را ياد گرفتم. وقتي توي ماشين بودم همه ي نوشته هاي مغازه ها را بلند بلند مي خواندم. از همان موقع به كتاب علاقه ي بسياري پيدا كردم......مدرسه. روز اول مهر روز عجيبي است.پدرها و مادرها فكر مي كنند بچه هايشان خوشحالند اما بچه ها دوست دارند از آنجا فرار كنند. من در همه ي اينها بودم....... تا وقتي با سه نفر آشنا شدم.......
سه شنبه ۰۹ اردیبهشت ۹۹ | ۰۰:۳۵ ۶۶ بازديد
سه شنبه ۰۹ اردیبهشت ۹۹ | ۰۰:۰۹ ۶۷ بازديد
سلام. من زهرام. من اينجا مي خوام زندگي جديدي رو تجربه كنم. اگه دوست دارين بشنوين به خوندن ادامه بدين.